آزادگان بهبهان

پاک باش و خدمت گزار

آزادگان بهبهان

پاک باش و خدمت گزار

آزادگان بهبهان

اطلاع رسانی مناسبت ها و مراسم های هیات آزادگان بهبهان

  • ۰
  • ۰

امام جعفر صادق( علیه السلام ):
لِلجَنَّةِ بابٌ یُقالُ لَه« بابُ المجاهدین» یَمضون اِلَیه فَاذا هُو مَفتُوحٌ و هُم مُتَقَلِّدونَ بِسیوُفِهم والجَمعُ فی المَوقِفِ.
بهشت، دری دارد به نام« مجاهدین» که( فردا) مجاهدین با حمایل شمشیرهای( اسلحة) خویش بسوی آنکه بر ایشان باز است رهسپار میشوند در حالیکه دیگر خلائق در محشر به سر می برند.( ثواب الأعمال، ص ٤٢١)

 

                           

 

                                  

 

                  شهید لطف الله زاهد نژاد    شهید عنایت الله زحمتکش  شهید احمد شجاعی

                                 

                      شهید الله یار شجاعی   شهید رضا شجاعی  شهید جمال شریعت جعفری

                                 

                شهید بهروز راه نشین    شهید محمد رضا قلی زاده   شهیداسماعیل شریف پور

                            

              شهید حمید فردایی    شهید رسول فضلی نژاد    شهید غلامرضافضلی نژاد

دارالمومنین ،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب نمود

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

کعبه ‏ى دل را زیارت کرده با سعى و صفا

در ضمیر جان خود، گویى منا دارد شهید

دانى از بهر چه جانبازى کند در راه دوست‏

چون طواف کعبه را در کربلا دارد شهید

 

                                         

                                                          

                                      شهید حمید سبکبار       شهید غلام خونی     شهید نور محمد خونی

                                               

                         شهید محمد حسن درویش پسند  شهید علیرضا دهدشت  شهید محمود راجی

                                               

                                       شهید امرالله راد      شهید حبیب الله سرسازی  شهید یدالله راستگویان

                                                

                                    شهید یدالله رهی       شهید محمود زاده ابراهیمی  شهید حمدالله زارع اصل

      دارالمومنین ،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد                 

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

اگر این شهادتها نبود، اگر این فداکاری‌ها نبود، این نظام باقی نمی ماند؛ این نهال نظام ، مورد تهاجم طوفانهای سخت بود. ۱۳۹۵/۰۹/۱۵

 

                                      

 

                                    

                        شهید علی طرح زاده   شهید حبیب الله غلامزاده شهید نجف قلی امیدی

                                 

 

                      شهید پرویز حسین زاده   شهید موسی حق شعار   شهید نعمت الله خانی

 

                            

                   شهید جابر خندانی     شهید حمداله خواجویان  شهید فرج الله خود

دارالمومنین،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام وانقلاب نمود

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.

رسول خدا(ص) می فرماید :

بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.

وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21

 

                          

 

                           

                                                                        

                                  سردار شهید حبیب الله شمایلی

 

                                       

                      شهید محمود درخشان      شهید اسدالله زکی پور   شهید سید جمال رضوی

                                   

                        شهید اسماعیل آدمی   شهید فضل الله ابوعلی   شهید امرالله احمدی

                                 

 

                      شهید سیدصفدر تقوی  شهید ابراهیم تیموری منفرد شهید عباس پروین

دارالمومنین ،بهبهان،بیش از 1100شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

 

نهم اسفند آخرین روز نبرد

بعد از نماز صبح به شور و مشورت پرداختیم که چه کنیم.  من بعد از صحبت با شهید بهروزی دیگر پرویز رمضانی را ندیدم. بچه ها می گفتند که احتمالا وارد هور شده تا خودش را نجات دهد. پرویز شخص سرشناسی بود. بعدا معلوم شد که عراقی ها او را می شناختند. تازه قیافه و هیکلش داد می زد که مسوولیت دارد. اسیر شدنش با توجه به اطلاعاتش ممکن بود زیانبار باشد. ما از رفتن پرویز رمضانی این برداشت را کردیم که باید برای نجات خود اقدامی کنیم. تصمیم گرفتیم قایقی چوبی پیدا کنیم و به سوی آب های ایران حرکت کنیم تا شاید به لطف خداوند بتوانیم خود را به پشت خط برسانیم. محمود بهروزی وارد آب شد و شنا کنان یک قایق چوبی را به کنار آورد. قرار بود جمع هشت نفری ما سوار این قایق شویم . من به بچه ها گفتم که یکی یکی به طرف قایق بروید اما سوار نشوید. آتش دشمن دقایقی بود که آغاز شده بود. بچه ها در کنار آب سنگر گرفته بودندو منتظر آمدن من بودند. از طرفی فکر شهادت اسماعیل و بودن حسین در کنار مان و فکر محمود که یکی از برادرانش شهید شده بود و دیگری هم در معرض شهادت بود این فکر را در ذهنم تقویت می کرد که این ها باید برگردند. از طرف دیگر فکر می کردم که من به چه رویی به مدرسه برگردم و چگونه با یدالله و همکاران دیگر و دانش اموزان روبرو شوم. در همین افکار غرق بودم که بچه ها سراسیمه بازگشتند و گفتند که اصابت خمپاره باعث شد که قایق منجر شود. خدا را شکر کردم که بچه ها در قایق نبودند. گفتم دوستان تقدیر چیز دیگری برای ما رقم زده. آماده ی نبرد با دشمن شویم. بچه ها وارد سنگر ها شدند .من و محمود بهروزی هم در یک سنگر جای گرفتیم. نبرد سنگین آغاز شد. از هرطرف گلوله ها به طرف روستا می آمد و کلبه ای یا کومه ای را در هم می کوبید. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. محل  سنگر ما با محل اصلی درگیری کمی فاصله داشت. در واقع ما مراقب بودیم که دشمن دورمان نزند. اصل در گیری در محل وردوی روستا بود . کنار همان پلی که در وردوی قرار داشت. رزمندگان ما در آن منطقه به شدت می جنگیدند ایستادگی بچه ها دشمن را خسته و عصبانی کرده بود. شلیک مستقیم تانک ها  ساختمان های روستایی را بکلی منهدم کرده بود. ما لحظه به لحظه با اسارت خود نزدیک و نزدیک تر می شدیم چون دیگر مهماتی برایمان باقی نمانده بود. آخرین گلوله های آرپی جی هم شلیک شد. دوست بزرگوارم رضا حق شعار با شلیک هر گلوله ی ارپی جی این آیه شریفه را برزبان جاری می کرد :« وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى...» اما دیگر گلوله ای باقی نمانده بود. در قسمت جلو یعنی نقطه ی اوج درگیری بچه ها تصمیم گرفتند که اسیر شوند. لذا پارچه ی سفیدی را بلند کردند. ما در قسمت خودمان راضی به این کار نبودیم. از اول ورود به آبادان به بچه ها می گفتم :«همه چیز جز اسارت» اما سرنوشت بازی خود را داشت. نارنجکی را با خود داشتم و می گفتم قبل از اسارت به طرف دشمن می روم و نارنجک را منفجر می کنم. وقتی حرکت بچه ها را دیدم از سنگر کمی خارج شدم وفریاد زدم .:« تسلیم هرگز» یکی از بچه های مشهد به سراغ من آمد و گفت:«حتی یک گلوله ی آرپی جی هم برایمان نمانده ممکن است بایک کار نسنجیده همه بچه ها را به کشتن بدهی. این ها سرمایه های کشور هستند.» محمود بهروزی حرف او را تایید کرد و گفت :« آقا بهتره اسیر بشیم» چهره ی معصوم محمود و اینکه او یک برادرش شهید شده و دیگری در شرف شهادت است مرا آرام کرد. گفتم :« محمود تو برو من می مانم، بگذار پدر و مادر تو به امید اینکه روزی تو را ببینند زنده باشند. » محمود در حالی اشک می ریخت گفت :« به خدا قسم بدون شما از اینجا نمی رم» دیگر توانی برای مقابله نداشتم. مدارکمان را در هور انداختیم .محمود نارنجک را از من گرفت و در هور انداخت و از سنگر خارج شدیم. حسین هم پشت سر ما آمد و سپس نعمت الله گلرنگی ،رحیم خادمی و ..... بقیه ی بچه ها.. سربازان دشمن در وردوی البیضه فریاد می زدند و ما را فرا می خواندند.:« بیا بیا  غذا ، حمام، کربلا ، گوگوش ، مهستی!!!!» و عجب سنخیتی داشت واژه هایی که در کنار هم بکار می بردند. به سربازان دشمن که رسیدیم یعنی دیگر تمام ما اسیر شده بودیم. در صفی نشستیم دستهایمان روی سرمان بود که یکی از بچه ها پرسید ساعت چند است؟ و من نیم نگاهی به ساعتم انداختم :« ساعت 11 و 50 دقیقه است» این ساعت را هیچگاه از یاد نبردم. ساعت اسارت یا شاید ساعت آغاز یک زندگی نوین و نبردی دیگر از جنسی دیگر....

ادامه این قصه را می توانید در کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی دنبال کنید.

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

آخرین تماس با فرماندهی تیپ امام حسن (ع)                                                            اوایل شب یکی از بچه های لشکر نصر  در تاریکی به دنبال یکی از بچه های بهبهان می گشت .از کنار سنگر ما که گذشت  پرویز رمضانی فرمانده ی گردان ما او را صدا زد و خودش را معرفی کرد. و مرا با خود به نزد بی سیم چی برد. عبدالعلی بهروزی فرمانده ی  تیپ پشت خط بود. بیسیم چی مرا توجیه کرد و گفت که رمزی در کار نیست و بخاطر اینکه دشمن نتواند حرف های ما را متوجه شود بهتر است با زبان  شهر خودتان صحبت کنید . من برای آخرین بار صدای بهروزی را شنیدم . او گفت: « اسکافی بهبهانی غلیظ حرف بزن» سعی می کرد به من روحیه دهد. می گفت راهی  در هور وجود دارد که کم عمق است اگر بتوانید کسی را بیبید که این راه  را بشناسد می تواند از آن  مسیر بیایید  و ما هم قایق ها را به استقبالتان می فرستیم. من گفتم :« شب است و تاریک و سرد .ما چگونه می توانیم بیش از 40 کیلومتر در این سرما در آب حرکت کنیم. تا روشن شدن هوا مگر چند ساعت مانده؟ به سادگی شکار دشمن می شویم. » شهید بهروزی به نوعی مرا دل داری می داد که امشب عملیات داریم و پشت دشمن را می بندیم و شما را نجات می دهیم..... از پشت بام پاسگاه که محل استقرار بی سیم بود پایین آمدم به یکباره به این فکر افتادم که چرا بهروزی از محمود  برادر کوچکش چیزی نپرسید. و چرا من چیزی نگفتم؟ نمی دانم در آن حالت و با آن مسوولیت سنگین آیا شهید بهروزی به برادر کوچکش که اینک در محاصره ی دشمن بود هم فکر می کرد یا نه؟ با خودم گفتم ای کاش گفته بودم که محمود هم با ماست. بعدها که خبر شهادت بهروزی به اردوگاه رسید بیشتر خودم را سرزنش کردم و گفتم کاش آن شب محمود را با خودم به پاسگاه برده بودم تا با بیسیم و برای آخرین بار صدای عبدالعلی را می شنید. ای کاش..... بعد از حرف زدن با بهروزی به سنگر برگشتم دیگر پرویز رمضانی را ندیدم نعمت الله گلرنگی را با خود به نزد بچه های دیگر بردم.ما در کنار ساختمان نیمه مخروبه ی بزرگی که در البیضه بود جمع شدیم با حاکم شدن تاریکی و سکوت دوباره یاد اسماعیل به سراغم آمد. فکر بازگشت به سردشت بدون اسماعیل ، فکر سوال یدالله که :«اسماعیل چه شد؟» فکر نگاه معصومانه ی بچه ها که حتما سراغ معلم مهربانشان را از من می گرفتندآرام و قرار را از من گرفته بود. شب را با این افکار سپری کردم. بعد از نماز صبح جمع ما به شور و مشورت پرداخت که چه باید کرد؟......

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

 

            یا رسول الله مدد کن خیبری دیگر رسید

 

               

روز هشتم روز عقب نشینی

.  سکوت شب فرصتی مناسب برای تفکر بود. بعد از نماز مغرب و عشا کمی با اسماعیل بودیم. روز چنین فرصتی دست نمی داد. این آخرین باری بود که توانستیم با هم کمی حرف بزنیم. همه خسته بودند. باید زود می خوابیدیم. فردا بازهم نبرد سختی در پیش داشتیم. نمی دانستم این آخرین دیدار به این شکل خواهد بود. نگهبانی شب را هم منظم کردیم. بعد از نماز صبح خواب به چشمانمان نیامد. با روشن شدن هوا . عراقی ها تحرکات جدید خود را با آتش شدید تو پخانه ها آغاز کردند. دیشب تعداد زیادی از نیروها را برای استراحت به پشت خط بردند. تا شب هنگام برای عملیات آماده شوند. یک گروهان تازه نفس هم به انتهای خط رفت جایی که درگیری بسیار شدید و تقریبا تن به تن بود. نیروهای ما در خط هور و روستای الصخره به نسبت روز ششم کاهش محسوسی داشت. به نظر می رسید دشمن این کاهش را متوجه شده باشد. آتش توپخانه ها در آغاز صبح بسیار شدید بود. بطوری که تا مدتی اجازه ی تحرک را از ما گرفته بود. من به سراغ سنگر اسماعل آمدم. و چند دقیقه ای در کنار آن ها مشغول تیر اندازی شدم. در همین موقع حسین برادر کوچک اسماعیل هم به جمع ما پیوست. تعجب کردم که او اینجا چه می کند. حسین بعدا گفت که مقداری آب شیرین و مهمات و وسایل مورد نیاز بچه ها را آورده بود و قصد داشت دیداری با اسماعیل و دیگران داشته باشد. قرار نبود که حضور او در کنار دوستان طولانی شود. اما حسین درست زمانی وارد خط شد که درگیری به اوج خود رسیده بود. اسماعیل اصرار داشت که حسین برگردد . وقتی حسین با اصرار اسماعیل به طرف محل سوار شدن به قایق رفت، از قایق خبری نبود. این آخرین قایقی بود که به منطقه امده بود و خیلی زود هم بدون مسافرش آن جا را ترک کرده بو د حسین به سنگر اسماعیل برگشت و در کنار سایر رزمندگان به نبرد ادامه داد. حدود نیم ساعت بعد خط الصخره از جناح راست شکسته شد و تانک های دشمن به بالای سیل بند رسیدند و ما از طرف راست خودمان مورد حمله واقع شدیم. من به طرف سنگر شهید اندامی رفتم . شهید اندامی بچه ها را به طرف جاده ی البیضه هدایت می کرد. اندامی گفت جاده را ادامه دهید تا به روستای بعدی برسید. من نمیدانم چه شد اما زمانی که من از وارد جاده ی البیضه شدم طرف راست ما کاملا خالی شده بود. نمی دانم  اسماعیل کی وارد جاده شد اما اطمینان داشتم که همه ی بچه ها رفته بودند که من از اندامی جدا شدم و در مسیر جاده افتادم. در طول جاده اجساد زیادی از شهدا بجا مانده بودند. دشمن از پشت  با اواع سلاح ها تیر اندازی می کرد. توپخانه ها ،خمپاره اندازها، بالگرد ها، هواپیماها و حتی ضد هوایی ها و..... این امر باعث می شد که توان کمک به مجروحین کاهش شدیدی بیابد. شاید من از کنار جسد اسماعیل هم گذشتم اما متوجه نشدم . وقتی به البیضه رسیدم بچه هار ا دیدم. محمود بهروزی و حسین بوستانی از ناحیه ی سر مجروح بودند و نعمت الله گلرنگی از ناحیه ی بازو.. اما از اسماعیل خبری نبود.محمود بهروزی گفت :« اسماعیل شهید شد...» بغض گلوی محمود را گرفته بود. بچه ها همه ناراحت و گریان بودند. حسین خود صحنه را دیده بود. می گفت :« اسماعیل از من خواست رهایش کنم  و خود را نجات دهم. می گفت اسماعیل گفت برای پدر و مادر ازدست دادن تو فرزند در یک زمان سخت است و...» حسین معتقد بود ما باید برگردیم و جسد اسماعیل را با خود بیاوریم. اما حقیقت امر این بود که عراقی ها برجاده مسلط شده بودند. و ما قادر به برگشت نبودیم. نمی خواستم در مقابل بچه ها  گریه کنم و بی تابی نمایم. گفتم امشب  وقتی هوا تاریک شد به جاده برمی گردیم و جنازه را برمی گردانیم. اما خودم هم می دانستم که غیر ممکن است. خلوتی را یافتم و کمی گریستم و با اسماعیل حرف زدم :« قرار ما این نبود، با غیرت قرار نبود راهی را که باهم شروع کردیم تو به تنهایی به پایان ببری.و....» مدت زیادی نگذشت که هجوم دشمن به روستای البیضه نیز آغاز شد.

   

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

 

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

             کجایید ای شهیدان خدایی

 

                 

                          

        شهیدسید ماندنی موسوی  شهید نجف مواساتی قنواتی شهید ولی الله محمودی مقدم

                          

            شهید شاهرخ یوسفی      شهید حسین شریعتی    شهید علیرضا نوی

                         

           شهید اسماعیل ستوده    شهید مهدی پور محمد    شهید سیف الله رحیمی

          

                    

        شهید مجید جانبازی   شهید حبیب الله غلامزاده   شهید علی اصغر قاسمی

 

دارالمومنین بهبهان بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

خیبر اولین تجربه بزرگ آب خاکی

 

هفتم اسفند 62

روز سوم حضور در خط مقدم را داشتیم تجربه می کردیم. فشار عراقی ها کمتر از روز قبل شده بود. شاید تلفات دیروز وادرشان کرده بود که امروز به سبک دیگری عمل کنند. بیشتر تمرکزشان روی تک تیراندازشان بود. آن ها  در روز هفتم پر کارتر بودند. هواپیما ها و چرخ بال ها هم بی کار نبودند. در این سو نیز ما در حال جابجایی نیرو بودیم. البته بعدا فهمیدیم که هواپیماهای دشمن اسکله ی پشتیبانی ما را بمباران کرده اند. در واقع تمرکز دشمن در روز هفتم روی قطع رابطه ما با پشت خط بود. که در این کار موفق هم شده بودند. دشمن جهت هجوم گسترده ای خود را مهیا می کرد. با این وجود درگیری روز هفتم هم کم هجم نبود. بخصوص در انتهای خط که خود شاهد آن بودم.اغلب بچه ها از ناحیه ی سر مورد هدف قرار گرفته بودند. بعد از ظهر روز هفتم در سنگر در کنار اسماعیل در حال استراحت بودم که شهید اندامی به همراه پرویز رمضانی و محمدپور فرمانده گردان سوم از کنار سنگر ما رد شدند. من محمدپور را نمی شناختم. محمود بهروزی به من گفت :«نگاه کن این محمود محمد پور فرمانده گردان سوم است» تا من برگشتم و نگاه کردم به یکباره از بالای خاکریز به پایین پرتاب شد و صدای شهید اندامی بلند شد که :« امدادگر ، امدادگر. یا ابوالفضل محمود گفتم تک تیر انداز هست مواظب باش، امدادگرررررررر» من که خیلی ترسیده بودم ،دست و پایم راگم کرده بودم و نمی دانستم چیکار کنم . محمود بهروزی گفت بریم کمکش . با همان حالت بهت زده از سنگر بیرون پریدم. اسماعیل هم آمد. سه نفری رفتیم بالای سر محمد پور . گلوله درست خورده بود و سط پیشونیش. من خیلی سریع با کمک اسماعیل و محمود سرش رو پانسمان کردم . شهید اندامی داشت با محمد پور حرف می زد :« محمود گفتم مواظب باش ....» اورا به سرعت سوار قایق کردیم و از منطقه دور نمودیم. من تصور می کردم که شهید می شود. بعد ها در اسارت نامه محمد پور برای بچه های گردان سه آمد و معلوم شد که او زنده است. حتی به شهر ما هم آمد و با بچه های گردانش دیدارکرد اما من هرگز او را ندیدم. و او هم نمی داند که چه کسانی آن روز کار امداد را انجام دادند و این و یژگی های میدان رزم می باشد.

 

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

 

 

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

عشق یعنی یک تغزل شعر ناب              مثنوی‌های خدای آفتاب

    عشق یعنی سوختن با شعله‌ها                سبز گشتن در شکوه قله‌ها

        

                                               

                               شهید سلطانغلی پرتویان     شهید غلامحسین باج    شهید علیرضا بقایی

                                           

                                   شهید محمد پایمردی     شهید سید جلال سعادت  شهید علی اصغر عابد نژاد

                                          

                        شهید سعبان شبان نژادیان    شهید جمشید محسنی    شهید محمد منصوری

 

دارامومنین ،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده