یا رسول الله مدد کن خیبری دیگر رسید
روز هشتم روز عقب نشینی
. سکوت شب فرصتی مناسب برای تفکر بود. بعد از نماز مغرب و عشا کمی با اسماعیل بودیم. روز چنین فرصتی دست نمی داد. این آخرین باری بود که توانستیم با هم کمی حرف بزنیم. همه خسته بودند. باید زود می خوابیدیم. فردا بازهم نبرد سختی در پیش داشتیم. نمی دانستم این آخرین دیدار به این شکل خواهد بود. نگهبانی شب را هم منظم کردیم. بعد از نماز صبح خواب به چشمانمان نیامد. با روشن شدن هوا . عراقی ها تحرکات جدید خود را با آتش شدید تو پخانه ها آغاز کردند. دیشب تعداد زیادی از نیروها را برای استراحت به پشت خط بردند. تا شب هنگام برای عملیات آماده شوند. یک گروهان تازه نفس هم به انتهای خط رفت جایی که درگیری بسیار شدید و تقریبا تن به تن بود. نیروهای ما در خط هور و روستای الصخره به نسبت روز ششم کاهش محسوسی داشت. به نظر می رسید دشمن این کاهش را متوجه شده باشد. آتش توپخانه ها در آغاز صبح بسیار شدید بود. بطوری که تا مدتی اجازه ی تحرک را از ما گرفته بود. من به سراغ سنگر اسماعل آمدم. و چند دقیقه ای در کنار آن ها مشغول تیر اندازی شدم. در همین موقع حسین برادر کوچک اسماعیل هم به جمع ما پیوست. تعجب کردم که او اینجا چه می کند. حسین بعدا گفت که مقداری آب شیرین و مهمات و وسایل مورد نیاز بچه ها را آورده بود و قصد داشت دیداری با اسماعیل و دیگران داشته باشد. قرار نبود که حضور او در کنار دوستان طولانی شود. اما حسین درست زمانی وارد خط شد که درگیری به اوج خود رسیده بود. اسماعیل اصرار داشت که حسین برگردد . وقتی حسین با اصرار اسماعیل به طرف محل سوار شدن به قایق رفت، از قایق خبری نبود. این آخرین قایقی بود که به منطقه امده بود و خیلی زود هم بدون مسافرش آن جا را ترک کرده بو د حسین به سنگر اسماعیل برگشت و در کنار سایر رزمندگان به نبرد ادامه داد. حدود نیم ساعت بعد خط الصخره از جناح راست شکسته شد و تانک های دشمن به بالای سیل بند رسیدند و ما از طرف راست خودمان مورد حمله واقع شدیم. من به طرف سنگر شهید اندامی رفتم . شهید اندامی بچه ها را به طرف جاده ی البیضه هدایت می کرد. اندامی گفت جاده را ادامه دهید تا به روستای بعدی برسید. من نمیدانم چه شد اما زمانی که من از وارد جاده ی البیضه شدم طرف راست ما کاملا خالی شده بود. نمی دانم اسماعیل کی وارد جاده شد اما اطمینان داشتم که همه ی بچه ها رفته بودند که من از اندامی جدا شدم و در مسیر جاده افتادم. در طول جاده اجساد زیادی از شهدا بجا مانده بودند. دشمن از پشت با اواع سلاح ها تیر اندازی می کرد. توپخانه ها ،خمپاره اندازها، بالگرد ها، هواپیماها و حتی ضد هوایی ها و..... این امر باعث می شد که توان کمک به مجروحین کاهش شدیدی بیابد. شاید من از کنار جسد اسماعیل هم گذشتم اما متوجه نشدم . وقتی به البیضه رسیدم بچه هار ا دیدم. محمود بهروزی و حسین بوستانی از ناحیه ی سر مجروح بودند و نعمت الله گلرنگی از ناحیه ی بازو.. اما از اسماعیل خبری نبود.محمود بهروزی گفت :« اسماعیل شهید شد...» بغض گلوی محمود را گرفته بود. بچه ها همه ناراحت و گریان بودند. حسین خود صحنه را دیده بود. می گفت :« اسماعیل از من خواست رهایش کنم و خود را نجات دهم. می گفت اسماعیل گفت برای پدر و مادر ازدست دادن تو فرزند در یک زمان سخت است و...» حسین معتقد بود ما باید برگردیم و جسد اسماعیل را با خود بیاوریم. اما حقیقت امر این بود که عراقی ها برجاده مسلط شده بودند. و ما قادر به برگشت نبودیم. نمی خواستم در مقابل بچه ها گریه کنم و بی تابی نمایم. گفتم امشب وقتی هوا تاریک شد به جاده برمی گردیم و جنازه را برمی گردانیم. اما خودم هم می دانستم که غیر ممکن است. خلوتی را یافتم و کمی گریستم و با اسماعیل حرف زدم :« قرار ما این نبود، با غیرت قرار نبود راهی را که باهم شروع کردیم تو به تنهایی به پایان ببری.و....» مدت زیادی نگذشت که هجوم دشمن به روستای البیضه نیز آغاز شد.
نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی
- ۹۹/۱۲/۰۸