نهم اسفند آخرین روز نبرد
بعد از نماز صبح به شور و مشورت پرداختیم که چه کنیم. من بعد از صحبت با شهید بهروزی دیگر پرویز رمضانی را ندیدم. بچه ها می گفتند که احتمالا وارد هور شده تا خودش را نجات دهد. پرویز شخص سرشناسی بود. بعدا معلوم شد که عراقی ها او را می شناختند. تازه قیافه و هیکلش داد می زد که مسوولیت دارد. اسیر شدنش با توجه به اطلاعاتش ممکن بود زیانبار باشد. ما از رفتن پرویز رمضانی این برداشت را کردیم که باید برای نجات خود اقدامی کنیم. تصمیم گرفتیم قایقی چوبی پیدا کنیم و به سوی آب های ایران حرکت کنیم تا شاید به لطف خداوند بتوانیم خود را به پشت خط برسانیم. محمود بهروزی وارد آب شد و شنا کنان یک قایق چوبی را به کنار آورد. قرار بود جمع هشت نفری ما سوار این قایق شویم . من به بچه ها گفتم که یکی یکی به طرف قایق بروید اما سوار نشوید. آتش دشمن دقایقی بود که آغاز شده بود. بچه ها در کنار آب سنگر گرفته بودندو منتظر آمدن من بودند. از طرفی فکر شهادت اسماعیل و بودن حسین در کنار مان و فکر محمود که یکی از برادرانش شهید شده بود و دیگری هم در معرض شهادت بود این فکر را در ذهنم تقویت می کرد که این ها باید برگردند. از طرف دیگر فکر می کردم که من به چه رویی به مدرسه برگردم و چگونه با یدالله و همکاران دیگر و دانش اموزان روبرو شوم. در همین افکار غرق بودم که بچه ها سراسیمه بازگشتند و گفتند که اصابت خمپاره باعث شد که قایق منجر شود. خدا را شکر کردم که بچه ها در قایق نبودند. گفتم دوستان تقدیر چیز دیگری برای ما رقم زده. آماده ی نبرد با دشمن شویم. بچه ها وارد سنگر ها شدند .من و محمود بهروزی هم در یک سنگر جای گرفتیم. نبرد سنگین آغاز شد. از هرطرف گلوله ها به طرف روستا می آمد و کلبه ای یا کومه ای را در هم می کوبید. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. محل سنگر ما با محل اصلی درگیری کمی فاصله داشت. در واقع ما مراقب بودیم که دشمن دورمان نزند. اصل در گیری در محل وردوی روستا بود . کنار همان پلی که در وردوی قرار داشت. رزمندگان ما در آن منطقه به شدت می جنگیدند ایستادگی بچه ها دشمن را خسته و عصبانی کرده بود. شلیک مستقیم تانک ها ساختمان های روستایی را بکلی منهدم کرده بود. ما لحظه به لحظه با اسارت خود نزدیک و نزدیک تر می شدیم چون دیگر مهماتی برایمان باقی نمانده بود. آخرین گلوله های آرپی جی هم شلیک شد. دوست بزرگوارم رضا حق شعار با شلیک هر گلوله ی ارپی جی این آیه شریفه را برزبان جاری می کرد :« وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى...» اما دیگر گلوله ای باقی نمانده بود. در قسمت جلو یعنی نقطه ی اوج درگیری بچه ها تصمیم گرفتند که اسیر شوند. لذا پارچه ی سفیدی را بلند کردند. ما در قسمت خودمان راضی به این کار نبودیم. از اول ورود به آبادان به بچه ها می گفتم :«همه چیز جز اسارت» اما سرنوشت بازی خود را داشت. نارنجکی را با خود داشتم و می گفتم قبل از اسارت به طرف دشمن می روم و نارنجک را منفجر می کنم. وقتی حرکت بچه ها را دیدم از سنگر کمی خارج شدم وفریاد زدم .:« تسلیم هرگز» یکی از بچه های مشهد به سراغ من آمد و گفت:«حتی یک گلوله ی آرپی جی هم برایمان نمانده ممکن است بایک کار نسنجیده همه بچه ها را به کشتن بدهی. این ها سرمایه های کشور هستند.» محمود بهروزی حرف او را تایید کرد و گفت :« آقا بهتره اسیر بشیم» چهره ی معصوم محمود و اینکه او یک برادرش شهید شده و دیگری در شرف شهادت است مرا آرام کرد. گفتم :« محمود تو برو من می مانم، بگذار پدر و مادر تو به امید اینکه روزی تو را ببینند زنده باشند. » محمود در حالی اشک می ریخت گفت :« به خدا قسم بدون شما از اینجا نمی رم» دیگر توانی برای مقابله نداشتم. مدارکمان را در هور انداختیم .محمود نارنجک را از من گرفت و در هور انداخت و از سنگر خارج شدیم. حسین هم پشت سر ما آمد و سپس نعمت الله گلرنگی ،رحیم خادمی و ..... بقیه ی بچه ها.. سربازان دشمن در وردوی البیضه فریاد می زدند و ما را فرا می خواندند.:« بیا بیا غذا ، حمام، کربلا ، گوگوش ، مهستی!!!!» و عجب سنخیتی داشت واژه هایی که در کنار هم بکار می بردند. به سربازان دشمن که رسیدیم یعنی دیگر تمام ما اسیر شده بودیم. در صفی نشستیم دستهایمان روی سرمان بود که یکی از بچه ها پرسید ساعت چند است؟ و من نیم نگاهی به ساعتم انداختم :« ساعت 11 و 50 دقیقه است» این ساعت را هیچگاه از یاد نبردم. ساعت اسارت یا شاید ساعت آغاز یک زندگی نوین و نبردی دیگر از جنسی دیگر....
ادامه این قصه را می توانید در کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی دنبال کنید.
نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی
- ۹۹/۱۲/۰۸