یاد و خاطره خیبرگشایان دلاور گرامی باد
روز ششم اسفند
یک روز بعد از عملیات یعنی صبح روز پنجم اسفند گردان ما را به خط مقدم در کناره های هور الهویزه در روستای عراقی ،الصخره، فرستادند. من و محمود بهروزی برای خودمان سنگری ساختیم. که کم کم جایگاه همه شد اسماعیل و رحیم خادمی و کریم خادمی و..... کار به جایی رسید که دیگر جای خودمان نبود. و من اغلب بیرون از سنگر بودم. البته کار ما ایجاب می کرد که بیرون سنگر باشیم. تعداد مجروحان زیاد بود و تعداد امدادگران کم. روز اول فشار زیادی نبود. شاید دشمن هنوز در حال محک زدن قدرت ما بود. روز دوم یعنی ششم اسفند سنگین ترین پاتک دشمن بود. از ساعت شش صبح توپخانه ها ، خمپاره انداز ها، هواپیما ها، چرخ بال ها و...... سربازان دشمن هم پشت تانک ها براه افتادند. روز بسیار سختی بود. شهید اندامی از یک سو و پرویز رمضانی از سوی دیگر بچه ها را هدایت می کردند و مدام تذکرات لازم را به فرماندهان می رساندند. رزمندگان با رشادت کامل و با وسایل اندک خود در حال مقاومت بودند. قامت سرو دلاوران ما یکی یکی می شکست وبر زمین می افتاد. بالای سر هر مجروحی که می رفتیم نوایی داشت. بخصوص آنان که در حال شهادت بودند. اسماعیل در سنگری که ما ساخته بودیم مستقر شد . یعنی روز ششم به آنجا آمد. تقریبا در همان روز مرکزیتی درست شد. در کنار سنگر ما سنگر شهید جواد ارفاق هم بود. کمی آن طرف تر سنگر دیگری بود که پر از اسلحه های کهنه و فرسوده بود. محمد شفیع افشنگ که از واحد ادوات بود مدام آن ها را روغن کاری می کرد و آماده تحویل ما می داد. اما دو خشاب خالی نکرده دوباره گیر می کرد. من مدام در حال تردد بین سنگر بهداری و انتهای خط بودم. هرگاه از کنار سنگر اسماعیل می گذشتم به شوخی می گفت:« این بار افقی برمی گردی» اسماعیل سعی داشت با شادابی و شوخی روحیه ی بچه ها را بالا ببرد. نبرد آن روز بسیار سخت بود. بچه های قدیمی می گفتند که هرگز چنین فشاری را به چشم ندیده بودند. بعد ها از قول محسن رضایی فرمانده وقت سپاه نقل شد که در عملیات خیبر بیش از یک میلیون گلوله توپ و خمپاره به طرف رزمندگان ما شلیک شد. . حجم وحشت ناک آتش دشمن زهره ی شیر را آب می کرد. غرش هواپیما هم قطع نمی شد و شلیک گلوله های توپخانه ها امان انسان را می برید . اما سروقامتان تاریخ را از این هیاهو وحشتی در دل نبود. دشمن چندین بار تا پشت خاکریز های ما آمد اما با ایستادگی فرزندان برومند خمینی کبیر با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شد. کم کم غروب روز ششم فرا می رسید و هجم آتش دشمن فرو کش می کرد. آن ها خسته شده بودند چرا که تصور نمی کردند با این هجم آتش و این همه ادوات نظامی در پایان یک روز سخت و پر فشار چیزی جز شکست نصیبشان نشود. صدای اذان مغرب نوید دهنده ی پایان موفقیت امیز یک روز پر مخاطره برای دلیر مردان این مرزوبوم بود. شیر مردان بیشه ی توحید در آب های هور وضو گرفتند و در مقابل معبود یکتای خود سر تعظیم فرود آوردند و خدا را بخاطر نعمت مقاومت و پیروزی در آن روز شکر گفتند.. با فرا رسیدن وقت نماز من به نزد اسماعیل برگشتم. قرار گذاشتیم نگهبانی آن شب را منظم کنیم. دو به دو نگهبانی گذاشتیم. باید برای فردا خودمان را محیا می کردیم. اسماعیل به من گفت در مورد فردا چه فکر ی داری. با این پاتکی که امروز دشمن زد فردا به نیروی بیشتری نیاز داریم. بسیاری از بچه ها شهید شدند. گفتم اینشا الله فردا هم شکست می خورند.
نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی