مقام معظم رهبری:
من عقیده دارم و تأکید می کنم که حتماً ماجراهای اسارت گفته شود، نوشته شود، به تصویر کشیده شود .... از حافظهها کمک بگیرید، بدون کم و زیاد، بدون افراط و تفریط؛ آنچه که واقع شده، بگوئید. وقتی این با بیان هنری همراه شود، در دلها و روحیهها غوغا می کند
شهید محمد رشید عبدالهی متولد1337
جمعی تیپ 15امام حسن(ع)-گردان سوم(عاشورا)
فرمانده ی گردان: محمود محمدپور
گروهان دوم به فرماندهی:عبدالرضا سرخه
عملیات خیبر 62/12/4منطقه ی هور الهویزه
اسارت:62/12/9روستای البیضه عراق شهادت:1390/7/6
آقای محمدرشیدعبدالهی ازبچه های مخلص ومؤمن بهبهان بوددر زمان اسارت بخاطر خدمات خالصانه اش بسیار مورد احترام بچه های خوزستان و بچه های آسایشگاه سه بود همواره با فروتنی مسوولیت های خطرناک را می پذیرفت در ابتدای اسارت مسئول حمام آسایشگاه 3 بود کاری که خطرات زیادی در پیش داشت چرا که عراقی ها همواره به دنبال بهانه های گوناگون بودند تا بچه ها مورد اذیت و آذار قرار دهند و حمام و نظافت آن و زمان تعطیل شدنش می توانست بهانه ی خوبی برای دشمن باشد. بعد از اسارت نیز ایشان در بنیاد شهید جهت سر کشی به خانواده های شاهد و ایثارگر مشغول به کار شد تا بتواند به آلام و درد دل های این خانواده ها که بعضا به طور کامل فراموش شده بودند بپردازد هرچند که خودش می گفت:« شاید گفتن درد دل ها ،آنان را کمی آرام کند اما بر دردهای ما می افزاید چراکه توان کمی برای حل مشکلاتشان داریم»ا بخاطر پاکی و اخلاصش همواره امام جماعت آزادگان در جلسات ماهیانه بودو در انتهای زندگی با اهدائ اعضای بدنش آخرین ایثار ممکن را انجام داد و به حق پیوست. روحش شاد باد . اما خاطره ای در مورد این عزیز در ایام اسارت: در اوایل اسارت که دشمن همواره به دنبال ایجاد اختلافات زبانی و مذهبی و.... در بین ما بود چنین مساله ای اتفاق افتاد که خود مرحوم محمد رشید ان را اینچنین بیان کرد:((دراوایل اسارت تقریبا اواسط مردادماه بودکه عراقی هانیم ساعت قبل ازسوت آماربعدازظهرازحمام هابازدیدبه عمل می آوردندوحضورافراددراین هنگام درحمام هاممنوع بودومسئول حمام باید10 دقیقه قبل ازحضورعراقی هاکارنظافت حمام راتمام کرده باشدتابرای آسایشگاه مشکلی ایجادنشود.روزی یکی ازبچه های کرداهل تسنن که یکی دوماه پیش اسیرشده بودواردحمام شدشیوه ی اسارت این شخص عجیب بود.اورزمنده نبودوبرای دیدن خواهرش به طورمخفیانه واردعراق شده بودوبه بغدادرفته بودوپس ازمدتی درآنجادستگیرشده وبعداز زندانی شدن دربغدادبه عنوان اسیربه اردوگاه مامنتقل شدودرمراحلی برای اردوگاه مشکل زانیزبودازجمله درهمین ماجرااواعتقادچندانی به مسئله جنگ نداشت ومی گفت:((برای ماعراقی هاوایرانی هایکسانند !!!))
آقای عبداللهی می گفت:((قبل ازمن یکی دونفرازبچه هاازاوخواسته بودندکه ازحمام خارج شودزیرااگرسربازبیایدوایرادی بگیردهمه آسایشگاه مجازات می شوندامااوتوجهی نکرده بودمن به سراغش رفتم سلام کردم وبعدگفتم :((برادرمن وتوهردواسیرهستیم وتومی دانی که عراقی هاورودبه حمام رادراین ساعت ممنوع کرده اندواگربیایندهمه تنبیه خواهیم شد))من نمی دانستم که اهل تسنن است فقط باتوجه به اینکه اوزیاددست وپایش رامی شست وبه حرف های من توجهی نمی کردومن هم هرلحظه فکرآمدن سربازدرسرم بودگفتم :((چقدردست وپایت رامی شویی))ونمی دانستم که اودرحال وضوگرفتن است .درهمین حالت یکی ازبچه هامرامتوجه کردکه اهل تسنن است .ومن بعدازاین موضوع صورت اورابوسیدم وگفتم که:((من نمی دانستم شماداریدوضومی گیریدولی به هرحال بایدحمام راترک کنی))اوحمام راترک کردقبل ازآمدن سربازوماهم خوشحال شدیم که مشکلی ایجادنشده اماصبح روزبعدهنگام آمارسربازبه سراغ آسایشگاه ماآمدوگفت:((مسئول حمام کیست؟))نخست آقای عبدالصمدصالحی نژادپیش رفت وگفت: ((من هستم))اماآن فردکه نامش خلیل بودگفت نه این نیست .وسپس من بلندشدم چون احساس کردم ممکن است برای عبد الصمد مشکلی بوجود آید اوبلافاصله گفت:((این است))مرابه وسط اردوگاه بردند.افسرعراقی فرمانده ی اردوگاه ایستاده بودآقای عسکری راصدازدندایشان نیزآمدند. افسر عراقی گفت:((توگفته ای که اهل تسنن کافرند؟))من انکارکردم اما خلیل تأییدکردوتامن خواستم حرفی بزنم خودافسرعراقی ضربه ی محکمی به من زدوبعدبه سربازان دستوردادتامرابزنندوالبته آنهاهم سنگ تمام گذاشتندافسراردوگاه به آقای عسکری گفت که مسئولین آسایشگاه رابه وسط اردوگاه بیاورد.افسرعراقی باتندی وخشونت به مسئولین آسایشگاه هاحمله کردوگفت:((شمامی گوییداهل تسنن کافرند...)) این جریان درشرایطی اتفاق افتادکه برادران اهل تسنن به همراه ماضربات شدیدکابل های دشمن راهرروزمتحمل می شدند. اما امروزیک شخص بیگانه ازجنگ ورزمندگی می خواست تابه همراه دشمن ایجادتفرقه واختلاف کند.امابه لطف خداونددرتمام طول اسارت آن ها همبستگی وهمراهی خودرابابچه هاحفظ کردند.
وبنابه اقراریکی دوتاازبچه های اهل تسنن بارهاسربازان به آنهامی گفتندکه :«این هاشمارامسلمان نمی دانندوهمیشه این برادران پاسخ می دادندکه ماو آنهاهردومسلمانیم وبه راحتی کنارهم زندگی می کنیم .»وشکرخداراکه توطئه های دشمن دراین باره نیزبه جایی نرسید. اما در پایان این ماجرا و تا زمانی که خلیل در اردوگاه ما بود عبدالرشید هیچگاه نسبت به او دست به اقدام تلافی جویانه ای نزد .کسانی که در سال اول بچه ها را اذیت می کردند بعدها به نوعی تنبیه شدند یا عذر خواستند اما خلیل به همان شکل زندگی کرد و عبدالرشید هم همواره احترام او را داشت. و البته نتیجه ی این کار هم این بود که عبدالرشید در نزد دوستان محترم بود و خلیل جایگاه خوبی نداشت.
سال 64صلیب سرخ عکسی از هادی و مهدی دو پسر محمد رشید را به همراه چند نامه برای او آورده بود.محمد رشید با دیدن عکس ها دچار حالت عجیبی شده بود علاقه به فرزندان و دروری از آن ها مدتی فکر این رزمنده ی خدا جو را به خود مشغول کرده بود محمد رشید پس از مدتی بخاطر اینکه عشق به فرزندان و خانواده نتواند تاثیری برادامه ی مسیر مقدسش داشته باشد عکس های دو فرزند دلبندش را پاره کرد و کنار گذاشت تا مبادا شیطان از حربه ی عشق به فرزندان لغزشی در او بوجود اورده و اجر و پاداش جهاد در راه خدا را مخدوش کند. همه ی اسرا می دانستند که افراد متاهل در اسارت مسوولیت بالاتری دارند و سختی های بیشتری را باید متحمل شوند. من با رها با خود اندیشیده ام که چه نیرویی باعث می شد که متاهلین بتوانند فکر خانواده ی خود را کنار گذاشته و با مساله ی دوری ان ها کنار بیایند و همواره پاسخی جز این نیافته ام که خداوند خود فرموده است:«من یتق الله یجعل له مخرجا».آری تقوی الهی است که خدا را به یاری انسان ها می رساند و مشکلات را آسان می کند. حاج محمد رشید در اواخر اسارت مسوول بهداری آسایشگاه بود یا بهتر بگویم رابط بین آسایشگاه و بهداری اردوگاه بود . مسوول بهداری در اوایل اسارت دکتر مسعود و سپس دکتر جواد و در اخر اسارت دکتر هادی بود.این پزشکان موفق و کوشا بعضی دارو ها را بین این رابط ها تقسیم می کردند برای روز مبادا! روزی که عراقی ها ما را تحریم می کردند و دارو نمی دادند!! بچه ها برای پنهان کردن دارو ها روش های گوناگونی داشتند. محمد رشید داروها را در کلاهش پنهان می کرد !! کلاه به سرش بود و دارو ها زیر کلاه!!! روزی هم لو رفت کلاه را از سرش بر داشتند و داروها در مقابل سرباز افتاد و محمد رشید عازم زندان شد.
بعد از اسارت محمد رشید خدمت خود را در سپاه ادامه داد و مدتی نیز به عنوان معتمد معین در بنیاد شهید مشغول به کارشد. تا اینکه در مهرماه سال 1390جهت معالجه به تهران مراجعت کرد.او قبل از ورود به اتاق عمل از خانواده اش خواست تا در صورت موفقیت آمیز نبودن عمل اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.آری محمد رشید با آخرین ایثار خود ایستادگی خود را در راه حق اثبات کرد. و بدینسان در روز شش مهرماه سال 1390جان به جان آفرین تقدیم نمود و به خیل شهدای گرانقدر پیوست.
روحش شاد و یادش گرامی باد