آزادگان بهبهان

پاک باش و خدمت گزار

آزادگان بهبهان

پاک باش و خدمت گزار

آزادگان بهبهان

اطلاع رسانی مناسبت ها و مراسم های هیات آزادگان بهبهان

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :

فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.

رسول خدا(ص) می فرماید :

بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.

وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21

 

                          

 

                           

                                                                        

                                  سردار شهید حبیب الله شمایلی

 

                                       

                      شهید محمود درخشان      شهید اسدالله زکی پور   شهید سید جمال رضوی

                                   

                        شهید اسماعیل آدمی   شهید فضل الله ابوعلی   شهید امرالله احمدی

                                 

 

                      شهید سیدصفدر تقوی  شهید ابراهیم تیموری منفرد شهید عباس پروین

دارالمومنین ،بهبهان،بیش از 1100شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

 

نهم اسفند آخرین روز نبرد

بعد از نماز صبح به شور و مشورت پرداختیم که چه کنیم.  من بعد از صحبت با شهید بهروزی دیگر پرویز رمضانی را ندیدم. بچه ها می گفتند که احتمالا وارد هور شده تا خودش را نجات دهد. پرویز شخص سرشناسی بود. بعدا معلوم شد که عراقی ها او را می شناختند. تازه قیافه و هیکلش داد می زد که مسوولیت دارد. اسیر شدنش با توجه به اطلاعاتش ممکن بود زیانبار باشد. ما از رفتن پرویز رمضانی این برداشت را کردیم که باید برای نجات خود اقدامی کنیم. تصمیم گرفتیم قایقی چوبی پیدا کنیم و به سوی آب های ایران حرکت کنیم تا شاید به لطف خداوند بتوانیم خود را به پشت خط برسانیم. محمود بهروزی وارد آب شد و شنا کنان یک قایق چوبی را به کنار آورد. قرار بود جمع هشت نفری ما سوار این قایق شویم . من به بچه ها گفتم که یکی یکی به طرف قایق بروید اما سوار نشوید. آتش دشمن دقایقی بود که آغاز شده بود. بچه ها در کنار آب سنگر گرفته بودندو منتظر آمدن من بودند. از طرفی فکر شهادت اسماعیل و بودن حسین در کنار مان و فکر محمود که یکی از برادرانش شهید شده بود و دیگری هم در معرض شهادت بود این فکر را در ذهنم تقویت می کرد که این ها باید برگردند. از طرف دیگر فکر می کردم که من به چه رویی به مدرسه برگردم و چگونه با یدالله و همکاران دیگر و دانش اموزان روبرو شوم. در همین افکار غرق بودم که بچه ها سراسیمه بازگشتند و گفتند که اصابت خمپاره باعث شد که قایق منجر شود. خدا را شکر کردم که بچه ها در قایق نبودند. گفتم دوستان تقدیر چیز دیگری برای ما رقم زده. آماده ی نبرد با دشمن شویم. بچه ها وارد سنگر ها شدند .من و محمود بهروزی هم در یک سنگر جای گرفتیم. نبرد سنگین آغاز شد. از هرطرف گلوله ها به طرف روستا می آمد و کلبه ای یا کومه ای را در هم می کوبید. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. محل  سنگر ما با محل اصلی درگیری کمی فاصله داشت. در واقع ما مراقب بودیم که دشمن دورمان نزند. اصل در گیری در محل وردوی روستا بود . کنار همان پلی که در وردوی قرار داشت. رزمندگان ما در آن منطقه به شدت می جنگیدند ایستادگی بچه ها دشمن را خسته و عصبانی کرده بود. شلیک مستقیم تانک ها  ساختمان های روستایی را بکلی منهدم کرده بود. ما لحظه به لحظه با اسارت خود نزدیک و نزدیک تر می شدیم چون دیگر مهماتی برایمان باقی نمانده بود. آخرین گلوله های آرپی جی هم شلیک شد. دوست بزرگوارم رضا حق شعار با شلیک هر گلوله ی ارپی جی این آیه شریفه را برزبان جاری می کرد :« وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى...» اما دیگر گلوله ای باقی نمانده بود. در قسمت جلو یعنی نقطه ی اوج درگیری بچه ها تصمیم گرفتند که اسیر شوند. لذا پارچه ی سفیدی را بلند کردند. ما در قسمت خودمان راضی به این کار نبودیم. از اول ورود به آبادان به بچه ها می گفتم :«همه چیز جز اسارت» اما سرنوشت بازی خود را داشت. نارنجکی را با خود داشتم و می گفتم قبل از اسارت به طرف دشمن می روم و نارنجک را منفجر می کنم. وقتی حرکت بچه ها را دیدم از سنگر کمی خارج شدم وفریاد زدم .:« تسلیم هرگز» یکی از بچه های مشهد به سراغ من آمد و گفت:«حتی یک گلوله ی آرپی جی هم برایمان نمانده ممکن است بایک کار نسنجیده همه بچه ها را به کشتن بدهی. این ها سرمایه های کشور هستند.» محمود بهروزی حرف او را تایید کرد و گفت :« آقا بهتره اسیر بشیم» چهره ی معصوم محمود و اینکه او یک برادرش شهید شده و دیگری در شرف شهادت است مرا آرام کرد. گفتم :« محمود تو برو من می مانم، بگذار پدر و مادر تو به امید اینکه روزی تو را ببینند زنده باشند. » محمود در حالی اشک می ریخت گفت :« به خدا قسم بدون شما از اینجا نمی رم» دیگر توانی برای مقابله نداشتم. مدارکمان را در هور انداختیم .محمود نارنجک را از من گرفت و در هور انداخت و از سنگر خارج شدیم. حسین هم پشت سر ما آمد و سپس نعمت الله گلرنگی ،رحیم خادمی و ..... بقیه ی بچه ها.. سربازان دشمن در وردوی البیضه فریاد می زدند و ما را فرا می خواندند.:« بیا بیا  غذا ، حمام، کربلا ، گوگوش ، مهستی!!!!» و عجب سنخیتی داشت واژه هایی که در کنار هم بکار می بردند. به سربازان دشمن که رسیدیم یعنی دیگر تمام ما اسیر شده بودیم. در صفی نشستیم دستهایمان روی سرمان بود که یکی از بچه ها پرسید ساعت چند است؟ و من نیم نگاهی به ساعتم انداختم :« ساعت 11 و 50 دقیقه است» این ساعت را هیچگاه از یاد نبردم. ساعت اسارت یا شاید ساعت آغاز یک زندگی نوین و نبردی دیگر از جنسی دیگر....

ادامه این قصه را می توانید در کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی دنبال کنید.

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

آخرین تماس با فرماندهی تیپ امام حسن (ع)                                                            اوایل شب یکی از بچه های لشکر نصر  در تاریکی به دنبال یکی از بچه های بهبهان می گشت .از کنار سنگر ما که گذشت  پرویز رمضانی فرمانده ی گردان ما او را صدا زد و خودش را معرفی کرد. و مرا با خود به نزد بی سیم چی برد. عبدالعلی بهروزی فرمانده ی  تیپ پشت خط بود. بیسیم چی مرا توجیه کرد و گفت که رمزی در کار نیست و بخاطر اینکه دشمن نتواند حرف های ما را متوجه شود بهتر است با زبان  شهر خودتان صحبت کنید . من برای آخرین بار صدای بهروزی را شنیدم . او گفت: « اسکافی بهبهانی غلیظ حرف بزن» سعی می کرد به من روحیه دهد. می گفت راهی  در هور وجود دارد که کم عمق است اگر بتوانید کسی را بیبید که این راه  را بشناسد می تواند از آن  مسیر بیایید  و ما هم قایق ها را به استقبالتان می فرستیم. من گفتم :« شب است و تاریک و سرد .ما چگونه می توانیم بیش از 40 کیلومتر در این سرما در آب حرکت کنیم. تا روشن شدن هوا مگر چند ساعت مانده؟ به سادگی شکار دشمن می شویم. » شهید بهروزی به نوعی مرا دل داری می داد که امشب عملیات داریم و پشت دشمن را می بندیم و شما را نجات می دهیم..... از پشت بام پاسگاه که محل استقرار بی سیم بود پایین آمدم به یکباره به این فکر افتادم که چرا بهروزی از محمود  برادر کوچکش چیزی نپرسید. و چرا من چیزی نگفتم؟ نمی دانم در آن حالت و با آن مسوولیت سنگین آیا شهید بهروزی به برادر کوچکش که اینک در محاصره ی دشمن بود هم فکر می کرد یا نه؟ با خودم گفتم ای کاش گفته بودم که محمود هم با ماست. بعدها که خبر شهادت بهروزی به اردوگاه رسید بیشتر خودم را سرزنش کردم و گفتم کاش آن شب محمود را با خودم به پاسگاه برده بودم تا با بیسیم و برای آخرین بار صدای عبدالعلی را می شنید. ای کاش..... بعد از حرف زدن با بهروزی به سنگر برگشتم دیگر پرویز رمضانی را ندیدم نعمت الله گلرنگی را با خود به نزد بچه های دیگر بردم.ما در کنار ساختمان نیمه مخروبه ی بزرگی که در البیضه بود جمع شدیم با حاکم شدن تاریکی و سکوت دوباره یاد اسماعیل به سراغم آمد. فکر بازگشت به سردشت بدون اسماعیل ، فکر سوال یدالله که :«اسماعیل چه شد؟» فکر نگاه معصومانه ی بچه ها که حتما سراغ معلم مهربانشان را از من می گرفتندآرام و قرار را از من گرفته بود. شب را با این افکار سپری کردم. بعد از نماز صبح جمع ما به شور و مشورت پرداخت که چه باید کرد؟......

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

 

            یا رسول الله مدد کن خیبری دیگر رسید

 

               

روز هشتم روز عقب نشینی

.  سکوت شب فرصتی مناسب برای تفکر بود. بعد از نماز مغرب و عشا کمی با اسماعیل بودیم. روز چنین فرصتی دست نمی داد. این آخرین باری بود که توانستیم با هم کمی حرف بزنیم. همه خسته بودند. باید زود می خوابیدیم. فردا بازهم نبرد سختی در پیش داشتیم. نمی دانستم این آخرین دیدار به این شکل خواهد بود. نگهبانی شب را هم منظم کردیم. بعد از نماز صبح خواب به چشمانمان نیامد. با روشن شدن هوا . عراقی ها تحرکات جدید خود را با آتش شدید تو پخانه ها آغاز کردند. دیشب تعداد زیادی از نیروها را برای استراحت به پشت خط بردند. تا شب هنگام برای عملیات آماده شوند. یک گروهان تازه نفس هم به انتهای خط رفت جایی که درگیری بسیار شدید و تقریبا تن به تن بود. نیروهای ما در خط هور و روستای الصخره به نسبت روز ششم کاهش محسوسی داشت. به نظر می رسید دشمن این کاهش را متوجه شده باشد. آتش توپخانه ها در آغاز صبح بسیار شدید بود. بطوری که تا مدتی اجازه ی تحرک را از ما گرفته بود. من به سراغ سنگر اسماعل آمدم. و چند دقیقه ای در کنار آن ها مشغول تیر اندازی شدم. در همین موقع حسین برادر کوچک اسماعیل هم به جمع ما پیوست. تعجب کردم که او اینجا چه می کند. حسین بعدا گفت که مقداری آب شیرین و مهمات و وسایل مورد نیاز بچه ها را آورده بود و قصد داشت دیداری با اسماعیل و دیگران داشته باشد. قرار نبود که حضور او در کنار دوستان طولانی شود. اما حسین درست زمانی وارد خط شد که درگیری به اوج خود رسیده بود. اسماعیل اصرار داشت که حسین برگردد . وقتی حسین با اصرار اسماعیل به طرف محل سوار شدن به قایق رفت، از قایق خبری نبود. این آخرین قایقی بود که به منطقه امده بود و خیلی زود هم بدون مسافرش آن جا را ترک کرده بو د حسین به سنگر اسماعیل برگشت و در کنار سایر رزمندگان به نبرد ادامه داد. حدود نیم ساعت بعد خط الصخره از جناح راست شکسته شد و تانک های دشمن به بالای سیل بند رسیدند و ما از طرف راست خودمان مورد حمله واقع شدیم. من به طرف سنگر شهید اندامی رفتم . شهید اندامی بچه ها را به طرف جاده ی البیضه هدایت می کرد. اندامی گفت جاده را ادامه دهید تا به روستای بعدی برسید. من نمیدانم چه شد اما زمانی که من از وارد جاده ی البیضه شدم طرف راست ما کاملا خالی شده بود. نمی دانم  اسماعیل کی وارد جاده شد اما اطمینان داشتم که همه ی بچه ها رفته بودند که من از اندامی جدا شدم و در مسیر جاده افتادم. در طول جاده اجساد زیادی از شهدا بجا مانده بودند. دشمن از پشت  با اواع سلاح ها تیر اندازی می کرد. توپخانه ها ،خمپاره اندازها، بالگرد ها، هواپیماها و حتی ضد هوایی ها و..... این امر باعث می شد که توان کمک به مجروحین کاهش شدیدی بیابد. شاید من از کنار جسد اسماعیل هم گذشتم اما متوجه نشدم . وقتی به البیضه رسیدم بچه هار ا دیدم. محمود بهروزی و حسین بوستانی از ناحیه ی سر مجروح بودند و نعمت الله گلرنگی از ناحیه ی بازو.. اما از اسماعیل خبری نبود.محمود بهروزی گفت :« اسماعیل شهید شد...» بغض گلوی محمود را گرفته بود. بچه ها همه ناراحت و گریان بودند. حسین خود صحنه را دیده بود. می گفت :« اسماعیل از من خواست رهایش کنم  و خود را نجات دهم. می گفت اسماعیل گفت برای پدر و مادر ازدست دادن تو فرزند در یک زمان سخت است و...» حسین معتقد بود ما باید برگردیم و جسد اسماعیل را با خود بیاوریم. اما حقیقت امر این بود که عراقی ها برجاده مسلط شده بودند. و ما قادر به برگشت نبودیم. نمی خواستم در مقابل بچه ها  گریه کنم و بی تابی نمایم. گفتم امشب  وقتی هوا تاریک شد به جاده برمی گردیم و جنازه را برمی گردانیم. اما خودم هم می دانستم که غیر ممکن است. خلوتی را یافتم و کمی گریستم و با اسماعیل حرف زدم :« قرار ما این نبود، با غیرت قرار نبود راهی را که باهم شروع کردیم تو به تنهایی به پایان ببری.و....» مدت زیادی نگذشت که هجوم دشمن به روستای البیضه نیز آغاز شد.

   

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

 

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

             کجایید ای شهیدان خدایی

 

                 

                          

        شهیدسید ماندنی موسوی  شهید نجف مواساتی قنواتی شهید ولی الله محمودی مقدم

                          

            شهید شاهرخ یوسفی      شهید حسین شریعتی    شهید علیرضا نوی

                         

           شهید اسماعیل ستوده    شهید مهدی پور محمد    شهید سیف الله رحیمی

          

                    

        شهید مجید جانبازی   شهید حبیب الله غلامزاده   شهید علی اصغر قاسمی

 

دارالمومنین بهبهان بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

خیبر اولین تجربه بزرگ آب خاکی

 

هفتم اسفند 62

روز سوم حضور در خط مقدم را داشتیم تجربه می کردیم. فشار عراقی ها کمتر از روز قبل شده بود. شاید تلفات دیروز وادرشان کرده بود که امروز به سبک دیگری عمل کنند. بیشتر تمرکزشان روی تک تیراندازشان بود. آن ها  در روز هفتم پر کارتر بودند. هواپیما ها و چرخ بال ها هم بی کار نبودند. در این سو نیز ما در حال جابجایی نیرو بودیم. البته بعدا فهمیدیم که هواپیماهای دشمن اسکله ی پشتیبانی ما را بمباران کرده اند. در واقع تمرکز دشمن در روز هفتم روی قطع رابطه ما با پشت خط بود. که در این کار موفق هم شده بودند. دشمن جهت هجوم گسترده ای خود را مهیا می کرد. با این وجود درگیری روز هفتم هم کم هجم نبود. بخصوص در انتهای خط که خود شاهد آن بودم.اغلب بچه ها از ناحیه ی سر مورد هدف قرار گرفته بودند. بعد از ظهر روز هفتم در سنگر در کنار اسماعیل در حال استراحت بودم که شهید اندامی به همراه پرویز رمضانی و محمدپور فرمانده گردان سوم از کنار سنگر ما رد شدند. من محمدپور را نمی شناختم. محمود بهروزی به من گفت :«نگاه کن این محمود محمد پور فرمانده گردان سوم است» تا من برگشتم و نگاه کردم به یکباره از بالای خاکریز به پایین پرتاب شد و صدای شهید اندامی بلند شد که :« امدادگر ، امدادگر. یا ابوالفضل محمود گفتم تک تیر انداز هست مواظب باش، امدادگرررررررر» من که خیلی ترسیده بودم ،دست و پایم راگم کرده بودم و نمی دانستم چیکار کنم . محمود بهروزی گفت بریم کمکش . با همان حالت بهت زده از سنگر بیرون پریدم. اسماعیل هم آمد. سه نفری رفتیم بالای سر محمد پور . گلوله درست خورده بود و سط پیشونیش. من خیلی سریع با کمک اسماعیل و محمود سرش رو پانسمان کردم . شهید اندامی داشت با محمد پور حرف می زد :« محمود گفتم مواظب باش ....» اورا به سرعت سوار قایق کردیم و از منطقه دور نمودیم. من تصور می کردم که شهید می شود. بعد ها در اسارت نامه محمد پور برای بچه های گردان سه آمد و معلوم شد که او زنده است. حتی به شهر ما هم آمد و با بچه های گردانش دیدارکرد اما من هرگز او را ندیدم. و او هم نمی داند که چه کسانی آن روز کار امداد را انجام دادند و این و یژگی های میدان رزم می باشد.

 

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

 

 

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

عشق یعنی یک تغزل شعر ناب              مثنوی‌های خدای آفتاب

    عشق یعنی سوختن با شعله‌ها                سبز گشتن در شکوه قله‌ها

        

                                               

                               شهید سلطانغلی پرتویان     شهید غلامحسین باج    شهید علیرضا بقایی

                                           

                                   شهید محمد پایمردی     شهید سید جلال سعادت  شهید علی اصغر عابد نژاد

                                          

                        شهید سعبان شبان نژادیان    شهید جمشید محسنی    شهید محمد منصوری

 

دارامومنین ،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

یاد و خاطره خیبرگشایان دلاور گرامی باد

 

 

روز ششم اسفند

 یک روز بعد از عملیات یعنی صبح روز پنجم اسفند گردان ما را به خط مقدم در کناره های هور الهویزه در روستای عراقی ،الصخره، فرستادند. من و محمود بهروزی برای خودمان سنگری ساختیم. که کم کم جایگاه همه شد اسماعیل و رحیم خادمی و کریم خادمی و..... کار به جایی رسید که دیگر جای خودمان نبود. و من اغلب بیرون از سنگر بودم. البته کار ما ایجاب می کرد که بیرون سنگر باشیم. تعداد مجروحان زیاد بود و تعداد امدادگران کم.  روز  اول فشار زیادی نبود. شاید دشمن هنوز در حال محک زدن قدرت ما بود. روز دوم یعنی ششم اسفند سنگین ترین پاتک دشمن بود. از ساعت شش صبح توپخانه ها ، خمپاره انداز ها، هواپیما ها، چرخ بال ها و...... سربازان دشمن هم پشت تانک ها براه افتادند. روز بسیار سختی بود. شهید اندامی  از یک سو و پرویز رمضانی از سوی دیگر بچه ها را هدایت می کردند و مدام تذکرات لازم را به فرماندهان می رساندند. رزمندگان با رشادت کامل و با وسایل اندک خود در حال مقاومت بودند. قامت سرو دلاوران ما یکی یکی می شکست وبر زمین می افتاد. بالای سر هر مجروحی که می رفتیم نوایی داشت. بخصوص آنان که در حال شهادت بودند. اسماعیل  در سنگری که ما ساخته بودیم مستقر شد . یعنی روز ششم به آنجا آمد. تقریبا در همان روز مرکزیتی درست شد. در کنار سنگر ما  سنگر شهید جواد ارفاق هم بود. کمی آن طرف تر سنگر دیگری بود که پر از اسلحه های کهنه و فرسوده بود. محمد شفیع افشنگ که از واحد ادوات بود  مدام آن ها را روغن کاری می کرد و آماده تحویل ما می داد. اما دو خشاب خالی نکرده دوباره گیر می کرد.  من مدام در حال تردد بین سنگر بهداری و انتهای خط بودم. هرگاه از کنار سنگر اسماعیل می گذشتم به شوخی می گفت:« این بار افقی برمی گردی» اسماعیل سعی داشت با شادابی و شوخی روحیه ی بچه ها را بالا ببرد. نبرد آن روز بسیار سخت بود. بچه های قدیمی می گفتند که هرگز چنین فشاری را به چشم ندیده بودند. بعد ها از قول محسن رضایی فرمانده وقت سپاه نقل شد که در عملیات خیبر بیش از یک میلیون گلوله توپ و خمپاره به طرف رزمندگان ما شلیک شد. . حجم وحشت ناک آتش دشمن زهره ی شیر را آب می کرد. غرش هواپیما هم قطع نمی شد و شلیک گلوله های توپخانه ها امان انسان را می برید . اما سروقامتان تاریخ  را از این هیاهو وحشتی در دل نبود. دشمن چندین بار تا پشت خاکریز های ما آمد اما با ایستادگی فرزندان برومند خمینی کبیر با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شد.  کم کم غروب روز ششم فرا می رسید و هجم آتش دشمن فرو کش می کرد. آن ها خسته شده بودند چرا که تصور نمی کردند با این هجم آتش و این همه ادوات نظامی در پایان یک روز سخت و پر فشار چیزی جز شکست نصیبشان نشود. صدای اذان مغرب نوید دهنده ی پایان موفقیت امیز یک روز پر مخاطره برای دلیر مردان  این مرزوبوم بود. شیر مردان بیشه ی توحید در آب های هور وضو گرفتند و در مقابل معبود یکتای خود سر تعظیم فرود آوردند و خدا را بخاطر نعمت مقاومت و پیروزی در آن روز شکر گفتند.. با فرا رسیدن وقت نماز من به نزد اسماعیل برگشتم. قرار گذاشتیم نگهبانی آن شب را منظم کنیم. دو به دو نگهبانی گذاشتیم. باید برای فردا خودمان را محیا می کردیم. اسماعیل به من گفت در مورد فردا چه فکر ی داری. با این پاتکی که امروز دشمن زد فردا به نیروی بیشتری نیاز داریم. بسیاری از بچه ها شهید شدند. گفتم اینشا الله فردا هم شکست می خورند.

 

 

نقل از کتاب من و اسماعیل اثر محمد جواد اسکافی

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰
 
زهبر معظم انقلاب
هدیه شهادت را خدا به چه کسی میدهد؟ خدا این هدیه را ارزان نمیدهد؛ به کسانی میدهد که در راه او مجاهدت کنند. ۱۳۸۴/۰۲/۱۲

 

                                  

 

                                       

                               شهید بهروز بردکی شهید سید غلامحسین براتی  شهید صفدر بازیار

 

                                        

                        شهید عبدالله برگزیده   شهید غلامعباس بهبهان آبادی  شهید سید مهدی احمدی

 

                                       

                             شهید ناصر باعثی        شهید موسی بهمئی      شهید مهدی بخردی نسب

دارالمومنین،بهبهان، بیش از 1100 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرد

  • آزاده رزمنده
  • ۰
  • ۰

سخنرانی امام خمینی (ره) درجمع فرماندهان ارتش و سپاه درسالگر عملیات پیروزمندانه خیبر

 پشتوانۀ شما الهی است، باید این پشتوانه را حفظ کنید، و وقتی ما‏‎ ‎‏چنین تکیه گاهی داریم، از هیچ چیز نمی ترسیم. ‏

عملیات خیبر به استعداد ۲۲۰ گردان سپاه در هور الهویزه و جزایر مجنون و ۶۳ گردان ارتش در پاسگاه زید با سازماندهی قرارگاه‌های عملیاتی نجف و کربلا و پشتیبانی قرارگاه نوح در ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه روز سوم اسفندماه ۱۳۶۲ و با رمز «یا رسول الله (ص)» آغاز شد.

در مجموعه محورهای عملیاتی خیبر، دو جزیره مجنون شمالی و جنوبی، دکل‌های فشار قوی برق دکل‌های تقویتی رادیو و تلویزیون، تأسیسات و کارخانه‌های کاغذ‌سازی و چاه‌های نفت عراق قرار داشت. ضمن عملیات خیبر چند عملیات انحرافی و فریب در مناطق دیگر انجام شد. در مرحله نخست عملیات به جز ‌محور زید پیشروی در سایر محور‌ها خوب انجام شد، به گونه‌ای که در روز چهارم عملیات، گروهی از نیرو‌ها در ورود به شهر القرنه عراق با استقبال مردم شیعه آنجا روبه‌رو شدند.

 

تیپ 15 امام حسن مجتبی علیه اسلام با چهار گردان وارد عمل شد. گردان سه موسوم به سید الشهدا در شب اول به عنوان گردان صف شکن در هورالهویزه روستاهای الصخره،الکساره، البیضه و.... عمل کرد.

گردان یک محرم و گردان دوم و گردان چهارم روز بعد وارد عمل شدند.

نیروهای اعزامی از بهبهان در هر چهار گردان پراکنده بودند.

پس از فتح  جزایر مجنون ،روستاهای الصخره،البیضه،الکساره و رسیدن به دجله و قطع ارتباط بین سپاه سوم و چهارم عراق کار عملیات به تدریج به مشکل برخورد کرد

نیروهای تیپ امام حسن عمدتا در طرف راست جزایر مجنون وارد عمل شده بودند و تا روز هشت اسفند از مواضع خود در مقابل پاتک های سنگین دشمن محافظت می کردند

پس از بمب باران اسکله شط علی که حکم پشتیبانی این نیرو ها را داشت  روز خونین 8 اسفند که بیشترین شهدای بهبهان از آغاز تا پایان جنگ را در خود داشت رقم خورد. دشمن مواضع تیپ امام حسن و بخشی از لشکر 5 نصر از خراسان را در این روز در هم شکست و حدود90 نفر دز همین روز  در جاده البیضه و الصخره در جدالی نابرابر به شهادت رسیدند و بیش از پنجاه نفر نیز به اسارت دشمن درآمدند.

وقتی که مقاومت در البیضه شکسته شد و حدود یکصد نفر از نیروهای باقیمانده در البیضه به اسارت دشمن درآمدند فرمانده عراقی خطاب به رزمندگان ایرانی گفت که بقیه کجا هستند؟ باور این مطلب که رزمندگان اسلام با این تعداد اندک 24 ساعت جلو پیشروی یک لشکر زرهی و هزاران نفر نیروی پیاده  را گرفته بود برای دشمن قابل هضم نبود.

رعب و وحشتی که عملیات خیبر در دل دشمن ایجاد کرد بسیار فراتر از تصرفات خاکی بود.

برخورد با اسرای خیبر و مخفی نگه داشتن آنان از چشم صلیب سرخ جهانی و برخورد بسیار خشن و غیر انسانی با اسرای این عملیات در یک سال اول اسارت موید این مطلب بود که حرکت جدید جمهوری اسلامی و عملیات پیچیده آبی خاکی که برای اولین بار تجربه می شد اتاق فرماندهی جنگ عراق را به شدت ترسانده است.

 

 

 

یاد و خاطره شهدای مظلوم خیبر گشا گرامی باد

  • آزاده رزمنده